میدانی از تو که حرف میزنم دیگران ساکت میشوند . انگار درون صدایم موج هایی دریافت می کنند .

قشنگ ترین حسی که تا به حال تجربه کرده ام فکر کردن به حرف هایت بود .

اما حال ...

هیچ چیزی این حس را به من انتقال نمی دهد .

زیرا که تو در من مرده ای .

راه خود را میروم .

این بار بی هیچ امیدی .

اما با قدرت .

زیرا که میدانم کجا هستم .

پس از این پس تو های درون جملاتم تو نخواهی بود .

تو نخواهی بود ....

سکوت که می کنی
فکر می کنند دلت فریاد می خواهد
پس بر سرت فریاد می زنند

سکوت که می کنی...فکر می کنند بی دفاعی
پس به تو ظلم می کنند

سکوت که می کنی
تورا راضی فرض می کنند
پس به کارشان ادامه می دهند

چرا کسی نمی فمد
سکوت کرده ای تا به همهمه و غوغای درونت گوش دهی
تا فریاد دلت را بفهمی
تا بفهمی تو چه می گویی

چرا سکوت نمی کنند؟

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود ...
گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد ...
گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند و رفتند خسته می شود ...
گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد ...
گاهی آرزو میکنم ای کاش ...
دلی نبود تا تنگ شود ...
تا خسته شود ...
تا بشکند ......